حج علی قمر بنی هاشم
قیمت : 12,500,000 تومان
968
زمزمه های عاشقانه یک پیرمرد
دوستت می دارم ای دیوانه مانند جوانی ها
دیوانه ات هستم هنوز ، عین روانی ها
لازم به گفتن نیست ، مقصود مرا اصلاً
باید بفهمی از میان جان فشانی ها
درمانده ام در اضطرار ناخوشایندی
بسیار هم سرخورده از این سردوانی ها
من تشنه مردی از کویری خشک و بی باران
تو دختری محجوبه از مازندرانی ها
من گاو پیشانی سفیدی بوده ام رسوا
رسوای مشهور تمام قصه خوانی ها
من با وجود بی زبانی های پی در پی
تو با وجود آن همه شیرین زبانی ها
تو چکمه پوش حاکمی در زیر باران و
من لشگر ِ بی توشه ای با این کتانی ها
در زیر باران ساعتی می خواستم با تو
تنها بمانم در سرود ناودانی ها
تا هی بگویم با همان حجب و حیای خود
در تنگنای خاطرات آن جوانی ها
یک نیمهٔ پنهانمی ، من دوستت دارم
اندازهٔ نصف جهان ِ اصفهانی ها
18 بهمن 94
🌺 🌸 🥀 🌷 💮 🌺 💐 🌸 🌷
975
که نیست
دست دارد در خم زلف پریروئی که نیست
. می رود تنها به بزم طُرهء موئی که نیست
می زند له له برای شانه کردن ساعتی
. با سرانگشتان خود در جَعد گیسوئی که نیست
در مقام شامخ محمود می آرد به جای
. رکعتی بسیار زیر طاق ابروئی که نیست
می رود هر سو و هر جا در پی چشمی سیاه
. با کمک بگرفتن از یک چشم پر سوئی که نیست
می شود گُم ، بی نشان ، بی آدرس ، بی خانمان
. در میان های و هو ها با هیاهوئی که نیست
می شود بی تاب با دستی پر از تاب و توان
. در مصاف خط چشم و جلوهء روئی که نیست
باز هم چشمی به راه و عاشقی سر در هوا
. منتظر در بازگشت یار دلجوئی که نیست
23 اردی بهشت 95
976 اختلاس
به شاگردان خود در زنگ انشا
. دبیری نخبه موضوعی چنین داد
که ثروت بهتر است آیا - و یا علم
. کنید آن را در انشای خود انشاد
یکی از دانش آموزان خوش ذوق
. جوابش داد با روحیه ای شاد
ز عقل و منطق امروزه دور است
. چنین چیزی نفرمائید استاد
کز این هائی که گفتی هیچ یک نیست
. نباید عمر بر این هر دو بنهاد
نباید در چنین اوضاع بُغرنج
. به سرقت یا به علم اصلا بها داد
فقط در بین این ها اختلاس است
. که شیرین تر ز هر چیزی است ، افتاد ... !!؟؟
. 13 آبان ماه 94
980 روزه های باطل شده
خوبرویانی که قصد غارت دل می کنند عقل عاقل را به دست خویش زایل می کنند
عاشقند و جمله بی عقلند ، امّا باطناً در حقیقت کار صد ها مرد عاقل می کنند
کار قلع و قمع دل یک کار سهل و ساده نیست گلرُخان این کار را منزل به منزل می کنند
روز روشن با زبان روزه ، آگاهانه نیز کفر را در منتهای خویش کامل می کنند
مُلک دین و دل به روی چشم ، امّا گلرخان غارت آب و زمین و بذر و حاصل می کنند
شیخ هم می گفت بگذاریدشان بر حال خویش ورنه اینان کار را یکباره مشگل می کنند
روزه داران را بده هشدار ؛ خوشرویان شهر
روزه تان را با هزاران عشوه باطل می کنند
قبل از عید فطر این خوبان دهانت را شهاب با جفا ، مملوّ ِ از زهر هِلاهِل می کنند
95/3/18
اول ماه مبارک رمضان1437
986
تماشائی
مرا درگیر لبخندی بکن وقتی که می آئی
که دارم می رسم تا مرز نابودی ز تنهائی
برونم آور از حجم سکوتی بس توهم زا
ببر تا خطُهء سبز هماهنگی ، همآوائی
گریبان چاک می سازم چو می آئی و می خندی
کنم پرواز آن وقتی که می خندی و می آئی
تمام این در و همسایه ها گفتند رخسارت
به وقت خنده هایت می شود خیلی تماشائی
ز من رد می شوی امّا به رَغم تیز بینی ها
جلوی پای خود را یک سر ِ سوزن نمی پائی
به من بر می خوری امّا به روی خود نمی آری نمی دانم ولی شاید که می ترسی ز رسوائی
مرتب قول فردا می دهی امّا نمی دانی
که من می میرم از تکرار این امروز و فردائی
سری باید نهاد آن را که فرموده است عاشق شو تو هم امّید آن دارم که فرمایش بفرمائی
تو را جان عزیزانت قسم بر دار دستت را
ز خود بینی و خود رائی در آن وقتی که می آئی
میان رخوت اُمّید های خود عروجم ده
که من ولله جز آن جا ندارم هیچ جا ، جائی
سه شنبه 95/6/16
987
و شب های دگر ...
گفته ام ، مُنصفانه با نَفسم
این اواخر عجیب درگیرم
پشت این میله های تکراری
من ، خدائی چه سخت می میرم
ای ... بمیری هزار و چندین بار
تا دلت بستر هوس نشود
تا که مثل پرنده های اسیر
جای تو گوشهء قفس نشود
باز ، با جَر و بحث طولانی
می شوم بعد یک تذبذُب شیر
می کنم نفس سرکش خود را
پیش وجدان و عقل خود تحقیر
عهد کردم اگر رها بشوم
حرف ، دیگر ز دود و دم نزنم
با خودم رشته ء رفاقت را
بعد از این حرف ها به هم نزنم
قول دادم دگر عرق نخورم
گور بابای هر چه الواطی است
عاقبت هر چه کار خوب کنی
با نجسی و بی خودی قاطی است
چند روزی که باقی است از عمر
مرد باشم ، پی ِ خودم باشم
از برای خودم کسی بشوم
مثل اشخاص محترم باشم
فقط امشب - و نیز فردا شب
عرقی جرعه ای ، کمی تریاک
تا در آرّد مرا از این مّنگی
تا مرا اندکی نماید پاک
عششششق من ؛ دود را برگردان
تا ببینم که بعد از این چه شود !
بعد از این یک دو شب پیاله اگر
بگذارم شبی زمین ... چه شود !
28 شهربور 95
990زنای ما
زنا ما مث قوچای زیر خطی شادون می مونن موواشون زیری کلیپسا مثی نودون میمونن
اونا هی از دمی صلح تا بونگی شوم قر می زنن شباشم خشک مثی کاوا توی کادون میمونن
صاح تا شوم بال سری ما تا یخته چی لول میخوریم مثی اون میرغصبای توی زندون میمونن
مثی ضحاک می شن و چا می کنن واس شوورا شووراشون همگی مثلی فریدون میمونن
اونا از بسکی ضعیفن کو تو ئی دور و زمون همه شون قدکوتالی مثلی سمندون میمونن
فقط اینو رامبرم کو بر خلافی زنا مون زنا مردومم مثی پسته ئی خندون میمونن
اونا از بس شیرینن واس شووراشون تو خونه کو مثی قند و ناباتی توئی قندون می مونن
نیمی خوام حرف بزنم ا ِز زنامون آم آخِرش زنامون مث کولیا تو سبزه میدون میمونن
93/8/21
997_گاه طرب
وقت آن است که خوبان همه یاری گیرند دلبر خوب خط شوخ عذاری گیرند
موسم آن برسیده است که این خوب رُخان در کف خویش سر زلف نگاری گیرند
نسیه ها را ز سر ِ دولت شفقت بنهند نقد دلسوختگان را به عیاری گیرند
جرعه ای را ز رفاقت به خماری بدهند از سر ِ لطف و صفا دست خماری گیرند
از سر کوی فقیران چو به مُکنت گذرند دست رافت به سر راهگذاری گیرند
گُلرخان را که چو ماهی به شب چارده اند مست و بیخود شده در بوس و کناری گیرند
دست اُمّید شهاب از در این قوم نگیر که تو را در بغل خویش به کاری گیرند
10 مهرماه 95
1001
یا بمبان یا برو
یا بمان این جا و سر کن با غم من ، یا برو یا بیا بنشین کنار ماتم من ، یا برو
من از ابهام توانفرسای هر دردی پرم یا رهایم کن ز درد مبهم من یا برویا برو
بی نصیب از همدمم در انزوائی بس عمیق یا بشو در زندگانی همدم من یا برو
عالمی دارم سر اندر پا پر از آشفتگی یا که الفت گیر با این عالم من یا برو
یا تلاشی کن که در هم ریزد از بنیاد و بن سرنوشت روزگار در هم ِ من یا برو
ناهماهنگم بیا یا ساز خود را کوک کن تا شوی همراه با زیر و بم من یا برو
من پر از پیچ و خم یک کوره راهم سرد و گنگ یا که همراهم شو در پیچ و خم من یا برو
در مصاف سوزش بی حد و حصرم یا بساز در میان سوز با بیش و کم من یا برو
یا بیا بنشین و در تنهائی من پا گذار غرق شو در انزوای محکم من یا برو
14/7/95
1006شما هم ...
هوهوی من این گوشه و هاهای شما هم عیش و طرب و عشرت پیدای شما هم
رفته است برون از صدف غیب که بوده است این معجزه در دست مسیحای شما هم
ای مجلسیان بوده در این بزم شهابی خورده است شرابی قَدَر و جای شما هم
این سینه نبوده است فقط صحنهء طوفان موجی است خروشنده به دریای شما هم
از پرده در آئید بدین وضع که هستید تا فاش شود چهره زیبای شما هم
عشق است و خدائی پدر بنده در آمد حتماً برسد نوبت بابای شما هم
حاشا نتوان کرد که از روز نخستین این عشق رسیده است به امضای شما هم
دیروز ِ من اینگونه به دلباختگی رفت تا خود چه رود بر سر ِ فردای شما هم
دوزخ نه فقط جای من عاشق عاصی است خواهم که در آن جا بشود جای شما هم
یک روز بیاید که بگویند ملائک بوده است در این عشق بسی پای شما هم
23 آبان ماه 95
1008
بی عبورتر
تو می شوی برایم از همیشه بی عبور تر شرار روح ات از همیشه گشته پر غرور تر
من این کنار جاده در هجوم اضطراب ها نشسته از همیشه منتظر تر و صبور تر
در امتداد خاطرات بی مرور و بکر من تمام خاطرات تو نشسته پر مرور تر
شراره های داغ آرزوی یک مصاحبت برای خاطری شده شریر تر ، شرور تر
ز داغ های عاشقی گذشت مرز عشق و من شدم جلوی چشم های این زمانه بور تر
و قلب یک شکسته دل به رَغم این حضور ها شد از همیشه در میان جمع بی حضور تر
ز رفعت غرور خود هبوط کن عزیز من که غم شده است با دل از همیشه جفت و جور تر
25 آبان ماه 95
بور = خیط ، سرافکنده ، شرمنده
*******************************
1009
کس مثل من ِ بی سر و پا در به درت نیست یا این که کسی دشمن من جز پدرت نیست
من در نظرم هست ولی از تو چه پنهان ما را چه بسا ای گل من در نظرت نیست
دارم خبری از تو به هر کوچه ای ، امّا گویا که در این کوچه و برزن خبرت نیست
در کُنج دلی خسته چه پیدائی و اصلا سربسته بگویم که در آنجا اثرت نیست
در شهر خطر کرده ای ای شوخ به هر کوی در کوی من ، اما نظری بر خطرت نیست
بیش از همه ء خلق خدا خواهمت ، امّا میلی به من از یک دو وجب بیشترت نیست
شکر شده ای پیش رقیبان و برایم سخت است ولی ساختهء نیشکرت نیست
شوری به سر ِ ماست که از شرح برون است از عاشقی ما ز چه ، شوری به سرت نیست !؟
سه شنبه 25 آبان ماه 95
1010
آیا خبر داری
از احوال من ِ بی خانمان آیا خبر داری !؟ از این درد آشنای بی نشان آیا خبر داری !؟
از این مغموم بد اقبال سرگردان که هیچ اختر ندارد در دل هفت آسمان ، آیا خبر داری !؟
از این واماندهء بی همسفر در عمق این صحرا که می میرد بدون سایبان ، آیا خبر داری
بدون پرسش احوال من ، یک مرد سرگردان از این همسایه ها ، یا این و آن ، آیا خبر داری !؟
میان خاطرات خود ، ز خاطر رفته ای مسکین که شد در خاطرت بی یادمان آیا خبر داری !؟
تو از احوال آن مردی که بنشسته است در سوگی و گم شد در عزائی بی امان ، آیا خبر داری !؟
از احوال همین شخصی که دارد خار در چشمش و بغضی در گلو چون استخوان آیا خبر داری
در آن حالی که دریا می شود بی رحم و سنگین دل ز حال زورقی بی بادبان آیا خبر داری !؟
وزین یک خواهش مردانه ام در عمق تنهائی که می گوید : نرو ، بنشین ، بمان ، آیا خبر داری !؟
صبح 26 آبان ماه 95 شهرکرد
1011
به مناسبت رحلت نابغهء شهیر دکتر اسرافیلیان
خدا را بی تو این صحرا دگر گلشن نمی گردد غم این خاکیان این قَدر چون خرمن نمی گردد
هر آن کس رفت و عاشق بود تا این حد واندازه برای رفتنش تر ، چشم مرد و زن نمی گردد
اگر قصد طوافی شد به دور شمع سوزانی دگر پروانه عاشق اسیر تن نمی گردد
تو مجموع تمام عشق های خوب این شهری و این عشق گران هم مانع گفتن نمی گردد
ز حُسن ات جلوه می گیرند مهرویان شهر ، آخر ضریب عاشقی های تو جز اَحسن نمی گردد
تو با بیگانه تا آن حد رفیق مشفقی بودی که غم با رفتن ات محو از دل دشمن نمی گردد
سخاوت بُعد مجهول است و این را خوب میدانی که این مجهول جز بر عاشقان روشن نمی گردد(2)
تو خیلی خوب فهمیدی که " دو با دو " در این کشور و در جمع شهیدان هم " چهار " اصلا نمی گردد(2)
چو ابراهیم رفتی در دل آتش بدان این را که از آتش جز ابراهیم کس ایمن نمی گردد
تو در جمع شهیدانی و بی شک هیچ کس مثل شما فرزند خوب مادر میهن نمی گردد
28 آذر ماه 95
1011
گفته ام ، منصفانه با نفسم
این اواخر عجیب درگیرم
پشت این میله های تکراری
من ، خدائی چه سخت می میرم
ای ... بمیری هزار و چندین بار
تا دلت بستر هوس نشود
تا که مثل پرنده های اسیر
جای تو گوشهء قفس نشود
باز ، با جر و بحث طولانی
می شوم بعد یک تذبذُب شیر
می کنم نفس سرکش خود را
پیش وجدان و عقل خود تحقیر
عهد کردم اگر رها بشوم
حرف ، دیگر ز دود و دم نزنم
با خودم رشته ء رفاقت را
بعد از این حرف ها به هم نزنم
قول دادم دگر عرق نخورم
گور بابای هر چه الواطی است
عاقبت هر چه کار خوب کنی
با نجسی و بی خودی قاطی است
چند روزی که باقی است از عمر
مرد باشم ، پی ِ خودم باشم
از برای خودم کسی بشوم
مثل اشخاص محترم باشم
فقط امشب - و نیز فردا شب
عرقی جرعه ای ، کمی تریاک
تا در آرّد مرا از این مّنگی
تا مرا اندکی نماید پاک
عششششق من ؛ دود را برگردان
تا ببینم که بعد از این چه شود !
بعد از این یک دو شب پیاله اگر
بگذارم شبی زمین ... چه شود !
شهاب نجف آبادی
28 شهربور 95
@SShahab33
1012بگذار داد بکشد
بگذار سر خود بکشد داد خودش را شاید بستاند ز خودش داد خودش را
بگذار که یک کوهکن عاشق رسوا در دست بگیرد غم ارشاد خودش را
بگذار که آزاد کند یک سر سوزن از پیچ و خم حنجره غمباد خودش را
خون رفت به چشمانش و از خشم فرو خورد پژواک تب آلودهء فریاد خودش را
یک تیشه به فرهاد دهید این دم ِآخِر تا شاد کند خاطر ناشاد خودش را
بگذار که این کوه فرو خفتهء در خویش از خاطر او هم ببرد یاد خودش را
یک روز بیاید که بگویند همین عشق رسوا بکند نیت فرهاد خودش را
95/10/6
1013 عبید زاکانی
به امید رهائی بشر از خرافات و خرافه پرستی
غریب مرد خسته ای شبی سیاه و یخ زده درون یک دهی وِلو ، رها میان کوچه ها
نه یک رفیق مشفقی که حال زار پرسَدش نه خویشی و نه قومی و بدون هیچ آشنا
درون هیچ خانه ای کسی نکرد یاد از او نداد هیچ کس به او درون خانه هیچ جا
ولی چو دید در ترددند اهل دهکده میان خانه ای همه _ و درب خانه بوده وا
ز پرس و جوی از اهالی محل روستا شنید چون ز خویش و قوم و دوست اصل ماجرا
در این سرا که شاهدی به رفت و آمد کسان ضعیفه ای است ناتوان که بوده است پا به ما
ز بخت بد نزاید و دعا نویس این محل کشیده است رخت خویش مدتی از این سرا
کسی هم از قضا نبوده است در قریه مان که رقعه ای برای زن نویسد و خطی دعا
در آمد و به حربه ای متین و محکم و قوی ز رَمل و سرکتاب و ورد خود نمود ادعا
بگفت مردم مریض و نا امید هر دهی ز دست های گرم من گرفته اند بس شفا
برای زایمان این ضعیفه نیز کاغذی بیاورید تا نویسم از برای او دعا
ز روی طیب رقعه ای نوشت بهر زایمان طبیب رند و ناکِس و غریب مست و ناقلا
بگفت شست و شو دهید و آب آن به او دهید چو خورد زاید از دعا ، بدون هیچ ابتلا
چو خورد آب آن ... زنک ، صحیح و سالم و قوی بدون هیچ مشکلی ، بکرد بار خود رها
چه هدیه ها که شد نثار مرد سفله با خرش چه خیر ها که خواستند از برایش از خدا
چو رفت مردک دَغَل صباح دیگر از محل توسط فدائیان گشوده گشت آن دعا
برای اهل ساده دل ، که چون خرند توی گِل و بود کار او پر از فریب و خدعه و دَغا
به دست خود نوشته بود مرد پست و بی شرف " خودم به جا ، خرم به جا ، میخوای بزا ، میخوای نزا "
30 آذر ماه 95
1015
بدشانسی
دنبال چه هستی تو که اینقدر دو روئی !؟ می خواهی از این آمدن خود چه بگوئی !؟
می فهمی و خود را زده ای باز به آن راه باز آمده ای پیش من ، امّا به چه روئی
ای وای ! مگر قول ندادی که به جز من دست دل خودرا تو ز هر عشق بشوئی
من سرّ ِ دلم را به تو گفتم ، مگر آن روز این عهد نبستی که به کس باز نگوئی !؟
سوگند ز جانت مگر آن روز نخوردی !؟ که افشا نکنی راز مرا یک سر موئی
گفتی که دوای دل حرمان زده باشی ! گفتی که خوش اخلاقی و هم خوشخط و خوئی!
گفتی که بخوانیم بر این عشق نمازی خواندیم ولیکن به چه غسلی چه وضوئی
حالا که بیافتاده برون عشق من و تو ! تو آمده ای پیش من اینجا چه بگوئی !
این عشق دوا کرد چه دردی ز من آخِر ! عشقی که در آن نیست نه عطری و نه بوئی
چیزی که برای من ببچاره نمانده است ! جز لایه قبائی به تن عربده جوئی
بگذار بگویند که بد شانسی من بود کز دست تو افتاده و بشکست سبوئی ...
15 دی ماه 95
1018
در امتداد خیابان
قدم زدیم کمی هم در امتداد خیابان به زیر بارش نم نم در امتداد خیابان
به روی صورت ماهی نشسته از سر ِ شوقی سرشگ دیده چو شبنم در امتداد خیابان
و دست گرم یک عاشق میان دست لطیفی سری به شانهء من هم در امتداد خیابان
چه شِکوه ها که ز دوری نشد ز عشق من و او به هم تلاقی و مُنضَم در امتداد خیابان
نشسته بود به قلبی فراقی از همه جانب غمی شکسته و مبهم در امتداد خیابان
غمی به وسعت کوهی کنار بستر دریا میان سینه فراهم در امتداد خیابان
و درد داغ و عمیقی هنوز می بارید بدون وقفه ، یک عالم در امتداد خیابانَ
95/10/24
غمت در قلب ما سردار
احمد خیلی سنگینه
چه میشه کرد با دنیا
کار دنیا همش اینه
بمون سردار ، بمون سردار
تو داری میری امّا ما
تو این زندون جامون تنگه
برامون رنگ ها بی تو
خدائی خیلی بی رنگه
بمون سردار ، بمون سردار
مثل ماها نبودی که
بباره خستگی هاشو
بخونه واسهء هرکس
غم دلبستگی هاشو
بمون سردار ، بمون سردار
تو روحت پیش دوستاته
با عشقی پاک درگیر
حواست جمع ما نیستو
پیش اون بچه ها می ره
بمون سردار ، بمون سردار
واسه ما زندگی بی تو
نمیدونی چه تاریکه
به آخر می رسه این خط
رهائی خیلی نزدیکه
بمون سردار ، بمون سردار
13 بهمن ماه 93
1020
دل دل کردن
بقدری رفت توی دل که فکرش را نمی کردم همان ماه خوش آب و گل که فکرش را نمی کردم
چنین سیمین لقائی را فلک پروَرد از اول چنان از آب و خاک و گل که فکرش را نمی کردم
برای یک نفر مردی که آرَد حاصلی در کف چنان بر باد شد حاصل که فکرش را نمی کردم
نه من ، حتی که مفتی از تماشایش چنان کَند از تمام زندگانی دل که فکرش را نمی کردم
به قدری در حصار سلطهء مژگان خون ریزش شدم چون مرغکی بِسمِل که فکرش را نمی کردم
چنان یورش بیاورد آن پری رخسار ایمان کُش به مغز مردکی عاقل که فکرش را نمی کردم
به خواری آن چنان دیشب کشیدم مست و لا یعقل خودم را تا در ِ منزل که فکرش را نمی کردم
ولی آنقدر از روی تفاخُر کرد آن سیمین رخ برای عاشقی دل دل که فکرش را نمی کردم
و در این راستا هم شد بقدری دور از جانت برایم زندگی مشگل که فکرش را نمی کردم
95/11/19
1021
تقدیم به دست های گرم همسرم
رد شد امروز دختری زین جا
از برایم چه غمزه ها که نریخت
هی فریبم ز فتنه ها می داد
هی دلم را به درد می آویخت
این طرف دختری ، اسیری را
باز می بُرد تا به همنفسی
می کشانید مرد مستی را
تا بیاندازدش به بوالهوسی
آن طرف هم من و قسم هایم
یاد آن عشق داغ مردافکن
یاد اوئی که طی بشد همه عمر
سال های جوانی اش با من
دست هایش فتاده اند از کار
حس گرمی درون آن ها نیست
گیسوانش همیشه ژولیده اند
موج و طوفان میان دریا نیست
چه شد آن شوخ دختری که مدام
بابت آن شعار می دادم !؟
هی نشانش به مردمان محل
با دو صد افتخار می دادم !؟
آن نگاهی که می زدم دم از آن
می پلاسَد میان چشمی مست
روی دستان سردم این ایّام
می رود گلعذار من از دست
باز باید که عشق پاکم را
پیش او یک کمی بهانه کنم
باز باید که گیسوانش را
بنشینم کمی و شانه کنم
باز باید نگاه خودرا هم
در دو چشمش گره دو تا بزنم
وای من ... این که عین نامردیست
گر به یک عشق پشت پا بزنم
95/11/23
1022
قضاوت
سبیل قاضی ای را - چرب ، مردی نمود از سکه و دینار و درهم
که در دعوا به نفع او دهد رای و نگذارد از او یک ذره را کم
در این مورد سفارش کرد بسیار به او سوگند داد از پنج تن هم
ولی وقت قضاوت داشت قاضی طرف را بر چنین شخصی مقدم
شدیداً مرد از حکمش برآشفت چو این را دید از قاضی مُسَلَّم
چرا حق مرا ضایع نمودی مگر حق ات نشد قبلاً فراهم
جوابش داد قاضی با متانت به لحنی ساده و زیبا و محکم
به من از پنج تن سوگند دادی نشو ناراحت ای مرد مُعظَّم
ولی قبل از تو داد این مرد عاقل به من از چارده معصوم قَسَّم
95/11/26
1023
لعنت به من لعنت به تو
افتاده ام از چشم هایت مثل مردی که افتاده از حشمت درون چاه دردی که
در من مبین خودرا که چون آئینه ای تیره رویم نشسته لایهء غمبار گردی که
می خشکم از یک تشنگی در عمق یک صحرا در انتظار قطره ای از آب سردی که
می پیچم از دلواپسی هایم به خود این جا مثل صدای پیرمرد دوره گردی که
مقهور در سر در گمی مانند سربازی در سال های بی سرانجام نبردی که
یک حجم مملو از مرارت ، آه بی رحم است6 این روزگار زشت بد ترکیب زردی که
بگذار دود و دم مرا زین پس بخشکاند لعنت به من ، لعنت به تو ، لعنت به گردی که
صبح 18 اسفند 95
1024
نسل معذب
ما از نسل مردای دلمرده ایم
که تنهائی کرده است داغون شون
زنائیم که غم ها مثه سیل ها
می ریزه دمادم توی خون شون
تا چشمامونو باز کردیم هَمَش
فقط قبره و قبره و قبرسون
سیاهی فقط رنگ عشقه ، دریغ
میاد مثل بارون غم از آسمون
چه حرفای خیلی قشنگ از بهشت
به گوش تو و او و من خونده شد
ولی وای از دلخوشی های ما
که آدم ز باغ خدا رونده شد
و ما زندگی هامون از ابتدا
یکی یکی مثل جهنم شدند
گرفتند از ما بهشتامونو
خوشی های ما روز به روز کم شدند
قرار ما که اول این ها نبود
که دل های ما جملگی خون بِشَن
یه عده چو لیلی بشن این طرف
در اون ور یه عده چو مجنون بشن
یه نسل معذب هزارون سئوال
که مونده روی دستامون بی جواب
سر ِ چارراهی مُردد ، ملول
نظاره گر مرگ یه انتخاب
چه حرفای ناگفته ای بین ما
میون گلو موند و سر وا نکرد
دلامون همه داغ خورد و کسی
یه فکری به حال ِ دل ما نکرد
نمیدونم آیا غم بی کسی
سزای یه کفره که در جون ماست !؟
یا این که سزای یه ظلم بزرگ
یه عمره که در خونه مهمون ماست !؟
25 اسفند 95
1025
در باد پریشان شدن گیسوی شیرین زشت است اگر در سر فرهاد نباشد
زشت است پریشانی مو های تو در باد در خاطر یک عاشق معتاد نباشد
آرام گرفتم به خدا ، باد که آمد ای وای به من گر وزش باد نباشد
96/1/3
1026
نان بازو
یک تن فروش مسری و آلودهء این شهر یک آدم مفلوک و سرد و کاملاً بیمار
مملو از هم صحبتی با مردکی هرزه از یک هوس تا یک جنون بی شبهه برخوردار
می میرد از با هم شدن های فزون از حد بی هیچ اِبا از ناکثان هم می کند اقرار
با یک خلوص ناب ناب ناب و بی پرده با یک تن ِ مشتاق هَدی و بخشش و ایثار
له می شود له می شود وقتی که می ریزد کوه نگاهی بر تن اش پیوسته چون آوار
دنبال هر کس هر کجا هم گفت می آید تا هر کجا ، اینجا ، کرج یا اصفهان یا لار
مشتاق یک شارژی _ که بفرستی برای او مانند یک شخص رضامند و قناعتکار
دلبستهء یک لطف و یک لبخند تو هست و دلبند یک اهدائی ، آن هم یک نخ ِ سیگار
مشتاق سِلفی های بسیاری کنار تو پشت درختان یا که پنهان پشت آن دیوار
بیزار ِ از این مختلس هائی که چون زالو هِی خورده اند از خون مردم خون ِ چون خروار
او آشنا با نان بازوی خودش هست و بیگانه با صنف نجومی های مردم خوار
یک نفرت بی حد و قلبی مملو از عصیان زین مردمان زشت خوی پست و لاکردار
بس کن ، کثافتکاری این مردم و دیگر اورا به حال سرخوش و خوب خودش بگذار
96/1/11
1027
سرکار خانم حیدری
برای آن عزیز سفر کرده
می روی تنها و ما را این طرف وا می گذاری می روی و داغ ِ بی حد بر دل ما می گذاری
می روی و شوق خوبی کردنت را با متانت بعد از این در خاطرات خوب دل ها می گذاری
می روی بی آن که از ما شِکوه ای را کرده باشی از خودت یک لطف بی اندازه را جا می گذاری
چشم می پوشی خطا های چو خشم موج و آن را بر دلی با وسعت چون صحن دریا می گذاری
می روی و دختری را با تمام آرزو ها بی کس و بی مادر این جا تک و تنها می گذاری
راضی از رضوان او در روضهء رضوان از این پس با چنین رفتار های دلنشین پا می گذاری
لیکن این جا ، اشگ گرمی مثل باران از عروج ات در دو چشم اشکبار همرَهان جا می گذاری
96/1/17
1028
وصیت گرگ
وصیت کرد گرگی ... پوستم را بسوزانید وقت سوگواری
نمی خواهم رود روزی در این پوست شغال ناکِس بی بند و باری
مبادا برّه ای بیچاره و خُرد ز فکری این چنین با آه و زاری
بیافتاده به چنگال شغالی میان دره ای در کوهساری
به زَعم این که گرگش خورده ، نفرین کُند بر گرگ های بی شماری
96/2/1
1029
مشتری گرامی؛ تیم ما، آماده شنیدن هرگونه انتقادات و پیشنهادات شما هست. جهت ارتباط با ما، میتوانید از طریق روشهای زیر اقدام فرمایید تا در اسرع وقت مورد شما را پیگیری کنیم.
جهت عضویت در باشگاه مشتریان این مرکز، میتوانید با ارسال [ خیریه حضرت امام سجاد(ع) ] یا [ شهاب نجف آبادی ] به شماره سامانه 10008590 عضو رسمی باشگاه شوید و از امتیازات ویژه، آخرین اخبار، رویداد و ... مطلع و بهره مند شوید